در این مطلب، جملات کتاب مادام بوواری، نخستین اثر گوستاو فلوبر، نویسنده‌ی فرانسوی را مرور خواهیم کرد.

-هیچ عامی‌ای نیست که در تب‌وتاب جوانی یک روز، یک دقیقه هم که شده خود را به عظیم‌ترین شورها و سترگ‌ترین کارها توانا حس نکرده باشد. سفله‌ترین عیاش خواب زنان حرم‌سرای سلطان را دیده است؛ در هر دفترداری بقایایی از یک شاعر هست.

-همه کتاب‌هایی که ما می‌نویسیم و به نظرمان واقعی می‌آیند در مقایسه با اثر فلوبر کارهایی سطحی و احساساتی‌اند و به درد تماشاخانه می‌خورند.

-پیش از ازدواج پنداشته بود که به عشق رسیده است؛ اما ازآنجاکه به آن خوشبختی که باید از این عشق حاصل می‌شد دست نیافته بود پیش خود می‌گفت که پس باید اشتباه کرده باشد. و می‌کوشید بفهمد که در زندگی مفهوم واژه‌های سعادت، شور، سرمستی که در کتاب‌ها به نظرش بسیار زیبا آمده بود دقیقاً چیست.

-منظورم این است که از غم و غصه آدم همیشه یک خرده، یک وزنه‌ای به قول معروف، ته دل باقی می‌ماند.

-مادرش که مرد، در روزهای اول بسیار گریه کرد. داد که از موهای او تصویری یادگاری برایش بسازند، و در نامه‌ای که به «برتو» فرستاد و پر از تأملاتی غم‌آلود درباره زندگی بود از پدرش خواست که بعد از مرگش او را هم در گور مادرش بگذارند. پدر پنداشت که او بیمار شده و به دیدنش رفت. اِما در ته دل خشنود شد از این حس که با یک حرکت توانسته بود به این آرمان نادرِ زندگی‌های بی‌فروغ برسد که دل‌های دچار ابتذال هرگز به آن نمی‌رسند.

به سمت کفر با مادام بوواری

-آینده دالان درازی بود و در انتهایش در محکم بسته. (رمان مادام بوواری اثر فلوبر – صفحه ۷۱)

-ساکت شوید آقای اومه! دارید کفر می‌گویید! دین و ایمان ندارید شما!» داروخانه‌چی در جوابش گفت: «چرا، دین دارم، دین خودم، حتی بیشتر از آن‌ها، با اداواطوارها و مسخره‌بازی‌هایشان! من، برعکس، خدا را می‌پرستم! من به ذات متعال، به خالق این دنیا ایمان‌دارم، اسمش هرچه بود باشد، مهم نیست، کسی که ما را آورده توی این دنیای خاکی که به وظایف شهروندی و تکالیف پری‌مان عمل کنیم، اما احتیاجی نمی‌بینم بروم کلیسا، وسایل نقره‌اش را ببوسم و به خرج خودم یک مشت دلقک را پروار کنم که خوردوخوراکشان از خود ما بهتر است! چون‌که خدا را می‌شود توی جنگل، توی مزرعه هم نیایش کرد، یا حتی فقط با تماشای گنبد نیلگون آن‌طوری که قدما می‌کردند.

مادام بوواری

مادام بوواری

ناشر : مرکز
مترجم : مهدی سحابی
قیمت : ۲۱۱,۵۰۰۲۳۵,۰۰۰ تومان

مادام بوواری در جستجوی عشق؟

-باورش این بود که عشق باید یک‌باره، با درخشش‌های بسیار و تکان‌های شدید از راه برسد، توفانی آسمانی که به زندگی هجوم بیاورد، زیر و رویش کند، اراده آدم‌ها را مثل شاخ و برگ بکَنَد و دل را یکپارچه ببرد و به ورطه بیندازد.

-مگر نمی‌دانید که آدم‌هایی هستند که روحشان مدام در تب‌وتاب است؟ پیاپی هم به خیال و رؤیا احتیاج دارند و هم به جنب‌وجوش و فعالیت، هم به پاک‌ترین عواطف و هم به وحشیانه‌ترین لذت‌ها، به همین خاطر هم به انواع تفنن‌ها و دیوانگی‌ها تن می‌دهند.

-شما در جان من در یک مکان بلند و استوار و منزه قرار دارید، مثل یک مجسمه حضرت مریم روی پایه‌اش. اما من برای زنده‌بودن به شما احتیاج دارم! محتاج چشم‌های شما، صدایتان، فکرتانم!

-دوستت دارم! آن‌قدر دوستت دارم که نمی‌توانم ازت بگذرم، می‌فهمی؟ گاهی آن‌قدر دلم می‌خواهد تو را ببینم که خشم عشق می‌خواهد دیوانه‌ام کند. از خودم می‌پرسم: «الآن کجاست؟ شاید دارد با زن‌های دیگری حرف می‌زند! به او لبخند می‌زنند، او نزدیک می‌شود…» نه! بگو، از هیچ‌کدامشان خوشت نمی‌آید، مگر نه؟ از من خوشگل‌تر هم هست؛ اما من در عشق بهترم! من خدمتکار تو و کنیز توأم! تو شاه منی، بت منی! تو خوبی! تو خوشگلی! باهوشی! نیرومندی!

و درد…

-اگر دردهای ما می‌توانست برای کسی فایده‌ای داشته باشد، می‌توانستیم خودمان را دستکم با فکر فداکاری تسکین بدهیم!

-نه، تکان نخور! حرف نزن! مرا نگاه کن! از چشم‌هایت یک چیز خیلی ملایمی بیرون می‌زند که تسکینم می‌دهد.

-هرچه بود خوشبخت نبود، هرگز احساس خوشبختی نکرده بود. این نابسندگیِ زندگی از چه بود، از چه ناشی می‌شد این‌که به هرچه تکیه می‌کرد درجا می‌گندید؟ اگر به‌راستی درجایی انسانی نیرومند و زیبا وجود داشت، انسانی نستوه، سرشار از شور و درعین‌حال ظرافت، با قلب یک شاعر و چهره یک فرشته، که چنگ به دست داشت و رو به آسمان مدیحه‌های نکاحی می‌خواند، اگر وجود داشت چرا اِما اتفاقی به او برنمی‌خورد؟ آه! چه خیال محالی! به‌راستی‌که هیچ‌چیز ارزش جستجو نداشت؛ همه دروغ بود!

-همیشه بعد از مرگ کسی نوعی حیرت به‌جا می‌ماند، بس که درک نیستی‌ای که ناگهان پیش‌آمده، و نیز رضا دادن به آن و باور کردنش دشوار است.

دسته بندی شده در:

برچسب ها: