وقتی مدام می‌شنوید که آی ملت! کتابی را بخرید و بخرید، بخوانید و بخوانید و این تکرار حتی در برنامه‌هایی غیرمرتبط مانند «خندوانه» آن هم با درنظر گرفتن تشویق برای خواندنش و جایزه جهت تمام کردنش اتفاق می‌افتد احتمالا قرار است درمورد محصولی نه چندان قوی، بزرگ‌نمایی شود.

«یک عاشقانه‌ی آرام» اثر نادر ابراهیمی البته آن‌قدرها هم سیاه نیست. اما قطعا به خوبی آن شاهکاری که تبلیغ شده و می‌شود هم نیست! اولین تصور از هر عشقی، شور و اشتیاق درون آن است. پس وقتی این ویژگی اصلی از عشق گرفته می‌شود و بر آرام و آرام و آرام‌تر کردن آن تاکید می‌شود چیزی از عشق باقی‌ نمی‌ماند. و به جای یک عاشقانه‌ی آرام با یک عاشقانه‌ی مرده یا درحال احتضار روبه‌رو می‌شویم!

رمان یک عاشقانه‌ی آرام ابراهیمی که اولین بار در سال ۱۳۷۴ شمسی توسط نشر روزبهان چاپ شده بود به ناگاه در نیمه‌ی دوم دهه‌ی نود، با تبلیغات گسترده به کتابی پرفروش تبدیل شد. و اکنون نزدیک به چاپ شصتم خود قرار دارد.
این کتاب همچنین به صورت صوتی و در مدت زمان ۵۱۰ دقیقه، به روایت پیام دهکردی و با آهنگسازی کریستف رضاعی توسط نشر نوین کتاب گویا هم منتشر شده‌ است.

خلاصه‌ای از کتاب

کتاب با یک شعار بزرگ شروع می‌شود که نوید جریان‌سازی کتاب یا بداعتی سهمگین را می‌دهد:

عشق به دیگری ضرورت نیست، حادثه است.
عشق به وطن، ضرورت است، نه حادثه.
عشق به خدا ترکیبی است از ضرورت و حادثه.

اما این شعار هیچ‌گاه به طراحی مانیفست یا عمل‌گرایی خاصی نمی‌رسد. و درحد همان شعارهای تظاهراتی که ابراهیمی در فصول مختلف کتاب، رویش تمرکز کرده باقی‌ می‌ماند. جدای از آن، صحبت‌های ابراهیمی درمورد عشق به دیگری (معشوق انسانی) همان‌طور که گفتیم کسالت‌بار و خواب‌آور است. درمورد وطن کلیشه‌هایی است که کارکردی را به مخاطبش تزریق نمی‌کند و اساسا معلوم نیست کجای داستان به خط سوم شعار ابراهیمی پرداخته شده است؟!!!
داستان درمورد یک مرد گیلانی به نام گیله‌مرد است. که به یک‌باره و بدون توضیح خاصی عاشق دختری آذری می‌شود. و با او به تهران می‌آید. شغل مرد دبیری ادبیات است. و دختر نیز سابقا در زندان بوده است (به علت نامعلوم!). آن‌ها هنگام ورود به تهران توسط ساواک مورد آزار و اذیت قرار می‌گیرند و سعی می‌کنند با دستفروشی کتاب، زندگی عاشقانه‌ای را برای خود بسازند.

یک عاشقانه آرام

یک عاشقانه آرام

ناشر : روزبهان
قیمت : ۱۶۲,۰۰۰۱۸۰,۰۰۰ تومان

بحران جهان‌بینی آرام

ابراهیمی که خود، فردی سیاسی بوده است خیلی دوست دارد تا عشق را هم به سیاست آلوده کند. اما به این مساله بی‌توجه است که هر انسان سیاسی با یک ایدئولوژی چارچوب‌مند تعریف می‌شود. (و خود را تعریف می‌کند) در این بین اما شخصیت‌های سیاسی ابراهیمی ایدئولوژی هستند. البته شاید او انسان‌هایی فاقد ایدئولوژی یا به قول چیزی که دوست دارد جار بزند –ورای ایدئولوژی- را مدنظر دارد. اما باید گفت که ورای ایدئولوژی یا بی‌ایدئولوژی بودن نیز یک ایدئولوژی است!

حال معلوم نیست که شخصیت اول داستان ابراهیمی، اصطلاحا کدام وری است؟ حداقل در داستان که هیچ نمود یا مولفه‌ی خاصی برای روشن شدن موضوع نداریم. و جهان گیله‌مرد یک جهان ناشناخته و غبارآلود است. که البته از این غبارآلود بودن نیز جهت کارکردی معمول یا خاص مثل تعلیق یا فضاسازی استفاده نشده است!

تنها چیزی که درمورد گیله‌مرد و همسر آذری اش دست می‌دهد این است که آنان خوب خوبان، کامل کاملان و بی‌نقص بی‌نقصان‌اند!!! گویی که درمورد پیامبران صحبت می‌شود. پیامبرانی درمورد عشق؛ شاید مثل اوشو… اما این عرفان نیز درحد خطابه‌های کتاب «تنظیم خانواده» باقی می‌ماند. و به یک عشق با جزئیاتی واقعی نمی‌رسد.

این نوع از ایده‌آل‌گرایی هم البته به خودی خود بد نیست. اما وقتی سبک یک اثر رئالیستی است، مولفه‌های خیال‌انگیز و اساطیرگونه بدجور توی ذوق می‌زنند که ما به جادوی خیال تعلق داریم نه به اینجا!

سبک‌شناسی معاشقه

انگار که باید برای اغلب نویسندگان ایرانی کلاس درسی یک خطی گذاشت: «نوشتن به زبان قدمایی باعث فاخر بودن نیست.» حداقل در داستانی که تنها دو سه دهه پیش از حال، روی می‌‎دهد و نه صد و اندی سال قبل!

همان‌طور که حافظ و سعدی به زبان دوره‌ی خودشان می‌نوشتند و نه زبان‌های قدمایی مثل سانسکریت یا میخی، ما نیز باید به فارسی محاوره یا معیار دوره‌ی خودمان صحبت کنیم. و نه گذشته! البته زبان ابراهیمی خیلی هم قدیمی نیست. اما قسمت‌هایی از کتاب که زبان کهن دارند باعث می‌شوند اثر علاوه بر ضعف بالا، ضعف دوگانگی زبان را هم دربربگیرد…
چه اینکه هوشنگ گلشیری یک‌بار نویسنده‌ای را که مشهور به قدمایی نوشتن بود می‌بیند درحالی‌که آن نویسنده مشغول خوردن ژامبون در یک ساندویچی است! گلشیری به او طعنه می‌زند که ساندویچ مدرن می‌خوری و از گله و قبیله می‎نویسی؟!

جدای از قدمایی بودن، زبان اثر بدون علت خاصی، ثقیل هم هست. ابراهیمی به جای اینکه اصرار کند که به «موزه» نگوییم موزه و بگوییم «اثرگاه!» کاش روی سلاست زبان اثرش کار می‌کرد. چرا که وقتی که هویت واژه‌ای مثل موزه از دیرباز خارجی بوده و هست؛ کلمه‌ای خاص محسوب می‌شود. و استفاده از اثرگاه مثل همان استفاده از «دراز آویز زینتی» به جای کراوات است! درحالی‌که در کشورهای بیگانه نیز واژه‌های خاص ما را به نام خود می‌خوانند و نه واژه‌ای معادل. پس این تاکید به معنی میهن‌پرستی نیست؛ صرفا یک اشتباه و توهم بزرگی است.

مبحث روایت، نکته‌ی دیگری است که باید بررسی‌اش کنیم. نصرت رحمانی، شاعر بزرگ معاصر می‌گوید: «همه میان زندگی‌شان اندکی شعر می‌گویند اما من میان شعر گفتن اندکی هم زندگی می‎‌کنم…» اگر بخواهیم روایت ابراهیمی را بررسی کنیم باید از چنین معادله‌ای-البته به طور معکوس- استفاده کنیم: گویی که او بالای منبر خطابه می‌کند، پند و اندرز می‌دهد و از ایده‌آل‌هایش می‌گوید. آن وسط هم اندکی قصه می‌گوید! انگار نه انگار که تزدادن و تزریق تفکرات نویسنده باید در لایه‌ی دوم به بعد یک رمان باشد نه سطح آن و البته اکثریت تشکیل‌دهنده‌اش!

البته شنیدن خطابه و تزهای شخصی هیچ‌کسی بد نیست اما نه در قالب رمان. این وضعیت را به‌گونه‌ای می‌شود شرح داد که انگار به وعده‌ی چلوکباب شما را جایی بکشانند و غذا ساندویچ باشد! آن ساندویچ هرقدر هم خوشمزه باشد شما را با یاد و خاطره‌ی چلوکباب ارضا نخواهد کرد.

ابراهیمی هم در میان منبری که رفته است گاهی وقایعی پراکنده را از منظر شخصیت هایش روایت می‌کند. که البته به مرحله‌ی روایت نمی‌رسد و پراکندگی خاصی دارد. مانند مجمع‌الجزایری که تحت یک حکومت هم نیستند. اطناب بیش از حد، معضل دیگر روایت ابراهیمی است. شنیدن چندباره‌ی بسیاری از نکات و مسائل حوصله‌ی مخاطب را سر می‌برد. و ابراهیمی تنها نظاره‌گر است! شاید می‌شد چنین ایده‌ای را در حد طول یک داستان نیمه‌بلند جمع کرد اما طمع رمان‌سازی کار را به‌ورطه‌ی تکرار رسانده و ابراهیمی به جای رفع مشکل از آن جا که می‌دانسته مخاطب حوصله‌ی این‌همه اطناب را ندارد او را گیج کرده تا اغلب حرف‌هایش را نفهمد. و بزرگ بپندارد! نوعی از تصور بوی چلوکباب، بدون آگاهی از داغ کردن الاغ.

حداقل کارکردی که این اطناب می‌توانست داشته باشد این بود که به شخصیت‌پردازی باجزئیات و عمیق منجر شود اما برای مثال وقتی در اواخر کتاب می‌شنویم برای دختر گیله‌مرد خواستگار آمده هیچ درکی از بزرگ شدن او، شخصیت او و… نداریم؛ گویی که باید بگوییم «این دیگه از کجا پیداش شد؟!!!»

از محسنات

همان‌طور که در ابتدای نوشته گفتیم، کتاب سیاهِ سیاه هم نیست؛ گرچه که کنار هرخوبی‌اش چند ضعف عمده را هم عرضه می‌کند اما برای مثال داستان شروع نسبتا خوبی دارد، البته به سرعت از ریتم می‌افتد اما دربین رمان‌های ایرانی شروع اصطلاحا جان‌داری محسوب می‌شود.

پس از اندک شخصیت‌سازی و درست‌تر بگوییم تیپ‌سازی‌ای، ابراهیمی سریعا سراغ تزهای ایده‌آل‌ ذهنی تزریقی‌اش می‌رود که مانند همین تتابع اضافات، آرایه‌اند اما گاها اضافه!

او گاهی به حاکمیت‌ها طعنه می‌زند:

روزی زنبوری به من گفت به ما آموخته‌اند که عسلی بسازیم که از جنس شیره‌ی گل‌ها نباشد و فشرده‌ی عطر گل را درخود نداشته‌باشد. گفتم اگر عسل واقعی بسازید اعدامتان می‌کنند؟ و او گفت چه حرف‌ها! در میان همه‌ی جانوران جهان فقط انسان‌ها اعدام می‌شوند –به‌وسیله‌ی انسان‌ها- و دیگر هیچ جانوری اعدام نمی‌شود و نمی‌کند.

اما با رعایت ملاحظات و وسواسی ترسو سریعا کنایه‌ها را جمع می‌کند و سیاست را به مفهوم بلااشکال و کلی‌ای مثل عشق پیوند می‌زند که تفسیرش استعاری‌تر از استعاره‌ی بالاست:

همیشه خاطرات عاشقانه از نخستین روز، نخستین ساعت، نخستین لحظه و نخستین کلمات آغاز می‌شود همان‌گونه که سیاست، از نخستین زندان، نخستین شلاق و نخستین دشنام‌های یک بازپرس شروع می‌شود.

ازدواج تشکیلاتی داستان نیز، طنز جالبی دارد. چه اینکه ابراهیمی تمام تلاشش را می‌کند تا وجهه‌ی تشکیلاتی بودن ازدواج را زیر سوال ببرد اما محصول نهایی داستان همان نتیجه‌ی ازدواج تشکیلاتی است چرا که هیچ‌گاه ابراز احساسات دو نفر به همدیگر باورپذیر نمی‌شود و تنها در لفاظی‌های زیبایی می‌‎ماند که کاش عملی شده بود:

عسل بانوی من! روزگاری است –چه بد- که دیگر کلام عاشقانه، دلیل عشق نیست و آواز عاشقانه خواندن، دلیل عاشق بودن…. عسل! نامه‌های عاشقانه‌ی پرسوز نوشتن از متدوال‌ترین بازی‌های مبتذل عصر ما شده است چراکه عشق را محک نمی‌توان زد، و هیچ معیاری در کار نیست.

و اگر این کتاب، در سطح بازی‌ای که خود، اشاره کرده باقی نمانده‌بود چگونه می‌شد آن را محک زد؟!!!

دسته بندی شده در: