انتشارات آزرمیدخت منتشر کرد:
«نیک» مانند یک وزنهٔ غلطان بر روی بلندترین آونگ وارونهٔ چهان به چپ و راست میرود. ماهیچههایش از آرواره تا انگشتهای پاقفل شدهاند و با تمام قدرتی که در وجودش باقی مانده به زندگیاش چسبیده است. کافی است خودش را رها کند تا زمین همه مشکلات را برایش حل کند. صدای یک جیغ را از میان ضربههای تگرگ میشنود. اولیویا است. «نکن… مبارزه نکن! مبارزه نکن!»
کلمات، مانند یک سیلی به صورتش، او را هشیار میکنند و دوباره میتواند فکر کند. حق با او است؛ اگر عضلاتش کاملا منقبض باشند نمیتواند حتی سه دقیقه هم دوام بیاورد.
"آرام باش… سوار موج هاشو! “
نیک، چشمهای او را میبیند؛ شیشههای مینای سبزرنگ.
…
بعد از چند تپش دیگر درک میکند که همین طور است. این برای یک درخت غول چیزی نیست. هزاران بار چنین توفانهایی به تاج این درخت وزیدهاند، شاید دهها هزار بار… و تنها کاری که برای میماس کافی بوده تا انجام دهد واگذار کردن خودش به دست تقدیر بوده است.
به این کالا امتیاز دهید