انتشارات تحول منتشر کرد:
روزی روزگاری پسرک چوپانی بود که گلهٔ گوسفندان را برای چرا به تپههای سرسبز اطراف روستا میبرد.
پسرک چوپان که همیشه، تمام روز تک و تنها بود، تصمیم گرفت کمی تفریح کند. برای همین، بالای تپهای رفت و فریاد کشید… کمک… کمک… گرگ… گرگ! اهالی روستا که در باغها و مزارع خود مشغول کار بودند با شنیدن صدای پسرک چوپان به طرف او دویدند تا به او کمک کنند.
به این کالا امتیاز دهید