انتشارات درسا منتشر کرد:
در همان لحظه کمی دورتر، نگاه اگنس به آشنایی افتاد که حضورش همهچیز را بیدرنگ کرد. آقای اقتصاد. نگاهشان در هم گره خورد. او شاخه گل سرخی در دست داشت. به نشانهٔ احترام سری برای اگنس خم کرد، بوسهای بر گل زد و آن را به سکت اگنس روی زمین انداخت. نگاه اگنس به سمت شاخه گل کشیده شد. اشکهایش را پاک کرد و در دل گفت: همهٔ کارهایش غیرعادی است. نمیتواند مثل بچهٔ آدم جلو بیایید و خداحافظی کند؟
به این کالا امتیاز دهید