انتشارات سوره مهر منتشر کرد:
تولیک، از داخل دالان، با صدای بلند گفت: یوزیک
آواره؛ با کلاهٔ پاره.
بعد هم به زیر شیروانیشان خزید؛ آنجا، پشت پنجرهٔ
گردی که زیر لبهٔ شیروانی بود و به طرف کوچه باز می
شد نشست، تا ببیند یوزیک چهکار میخواهد بکند.
یوزیک، زیاد معطل نکرد؛ و به طرف خانهشان دوید.
تولیک به خوبی دید که او چطور به راهروشان پرید، و
فوری برگشت.
وقتی بیرون آمد، تفنگی توی دستش بود. این، آن
تفنگی که مدتی پیش، دو نفری از کندهٔ درخت
ساخته بودند و با آن بازی میکردند و ادای چریکها را
در میآوردند، نبود. بلکه تفنگ واقعیای بود، که پدر
یوزیک، شبها با آن نگهبانی میداد!
تولیک که انتظار هر چیزی جز این را داشت،
سراسیمه شد.
«این دیوانه، چه فکری به سرش زده؟!»
یوزیک، بعد از بیرون آمدن از خانه، ایستاد. تفنگ را
بلند کرد و نشانه رفت.