انتشارات داستان منتشر کرد:
آخرهای شهریور بود که کاغذی شدم. یکی از همان روزهای نزدیک پاییز که باد بفهمی نفهمی میپیچید بین شاخ و برگ درختهای کوچه و گاهی محکم کوبیده میشد به پنجرهترک خورده اتاق خوابم. وقتی خودم را توی آینه میدیدم صورتم پر از جملات در هم و نوشتههای خط خطی بود. نگاه کردم به دستهایم روی انگشتها و کف دستم پر بود از کلمات پراکنده…