انتشارات سروش منتشر کرد:
اشکهای روی صورتم را پاک میکنم و دست مردانهاش را میگیرم. نرمتر شده؛ نگاهش همان نگاه آشنای پدرانه شده. میگویم: «برگشتم، چون مطمئن بودم به بخشیدنت. بابا، بگو که هنوز به دختری قبولم داری.»
-پناه، این رو تو گوشهات فرو کن، وقتی تصمیم اشتباهی میگیری و درگیرش میشی، همیشه پلهای پشت سرت سالم نیستن که بتونی برگردی.
-میدونم باباجون؛ میدونم. خیلی حرفها دارم برای گفتن. اما توروخدا فعلاً بگین که من رو بخشیدین. بذارین یهکم سبک بشم.
کمی مکث میکند، دستی به سرم میکشد و میگوید: «وقتی خدا با خداییش میبخشه، بندهٔ خدا کیه که بخواد بخیل باشه؟»
به این کالا امتیاز دهید